کد مطلب:28024 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:137

آنچه در سقیفه گذشت












931. تاریخ الطبری - به نقل از عبد اللَّه بن عبد الرحمان بن ابی عمره انصاری -:چون پیامبرصلی الله علیه وآله قبض روح شد، انصار در سقیفه بنی ساعده[1] گرد آمدند و گفتند: «پس از محمّدصلی الله علیه وآله سرپرستی این امر را به سعد بن عباده می سپاریم» و سعد را در حالی كه بیمار بود، به مجلسشان آوردند.

چون جمع شدند، سعد به پسرش (یا یكی از پسرعموهایش ) گفت: من به سبب بیماری ام نمی توانم سخنم را به گوش همه برسانم. تو سخن مرا بفهم و به آنان برسان. او سخن می گفت و آن مرد، گفته وی را به خاطر می سپرد و با صدای بلند به یاران وی می رساند.

[ سعد] پس از حمد و ثنای الهی چنین گفت: ای گروه انصار! شما چنان سابقه ای در دین و چنان فضیلتی در اسلام دارید كه هیچ قبیله ای از عرب ندارد. محمّدصلی الله علیه وآله ده سال و اندی در میان قومش ماند و آنان را به پرستش [ خدای] رحمان و كنار زدن شریكان و بُتانْ فرا خواند؛ امّا از قومش جز مردانی اندك به او ایمان نیاوردند، به گونه ای كه قادر نبودند از آزار رسیدن به پیامبر خدا جلوگیری كنند و دینش را عزّت بخشند و حتّی ذلّتی را كه گریبانگیر همگی شان شده بود، از خود برانند. خدا برای شما فضیلت خواست، كرامت را به سوی شما راند، به نعمت، مخصوصتان ساخت، ایمان به خود و پیامبرش را روزی تان كرد و توان حفظ و تقویت او و اصحابش و نیز پیكار با دشمنانش را [ ارزانی تان داشت]. پس، شما سخت ترین مردم بر دشمنش شُدید و از دیگران بر دشمنش سنگین تر.

[ سرانجام،] عرب در برابر امر الهی، به رغبت و یا كراهت، تسلیم گشت و دیگران با خواری و پریشانی دست اطاعت دادند، تا آن كه خداوندعزوجل زمین را با شما مطیع پیامبرش ساخت. با شمشیرهای شما [ بود كه ]عرب در برابر پیامبرصلی الله علیه وآله سر فرود آورْد.

خداوند، پیامبرصلی الله علیه وآله را قبض روح كرد، در حالی كه از شما خشنود و چشمش به شما روشن بود. بر این امر (به دست آوردن خلافت پیامبرصلی الله علیه وآله ) پای فشارید كه آن، برای شماست و نه دیگر مردم.

همه با هم در پاسخش گفتند: نظرت درست و گفته ات صواب است. از رأی تو نمی گذریم و این امر را به تو می سپاریم كه تو در میان ما مقبول هستی و مؤمنانِ صالح به تو راضی اند. سپس در میان خود به گفتگو پرداختند كه اگر مهاجرانِ قریشْ خودداری كنند و بگویند: «ما، مهاجران و اصحاب نخستین پیامبر خدا و نیز عشیره و هم پیمان اوییم. پس چگونه با ما در خلافت پس از او كشمكش می كنید؟» [، چه بگوییم؟].

از میان انصار، گروهی گفتند: در این صورت می گوییم كه امیری از ما باشد و امیری از شما و جز به این، به چیز دیگری رضایت نمی دهیم.

چون سعد بن عباده این را شنید، گفت: این، اوّلین سستی است!

خبر به عمر رسید. پس به خانه پیامبرصلی الله علیه وآله روی آورد و به دنبال ابو بكر فرستاد و ابو بكر در خانه[ اش ]بود و علی بن ابی طالب به تجهیز جنازه پیامبر خدا مشغول بود. [ عمر] به دنبال ابو بكر فرستاد كه: «به سوی من حركت كن» و او پاسخ فرستاد كه: «من مشغولم».

عمر، دوباره پیغام داد كه: «امری پیش آمده است كه حضور تو را ضروری می سازد». ابو بكر به سویش بیرون آمد و عمر گفت: مگر نمی دانی كه انصار، در سقیفه بنی ساعده گرد آمده اند و می خواهند این امر را به سعد بن عباده بسپارند و [ مگر نمی دانی كه ]خوشایندترین گفته شان آن است كه «امیری از ما و امیری از قریش»؟

پس به سرعت به سوی آنان روان شدند. [ در راه،] ابو عبیدة بن جرّاح را دیدند و سه نفری به پیمودن راه، ادامه دادند كه به عاصم بن عدی و عویم بن ساعده برخورد كردند. آن دو به اینها گفتند: باز گردید كه آنچه می خواهید، نمی شود.

گفتند: نه، باز نمی گردیم. پس [ به سقیفه] آمدند، در حالی كه [ انصار، ]گِرد هم بودند.

عمر بن خطّاب گفت: نزد آنان آمدیم. سخنی آماده كرده بودم كه می خواستم با آن، رویاروی آنان بایستم [ و سخن برانم]؛ امّا چون به آن جا رسیدم و خواستم آغاز به سخن كنم، ابو بكر به من گفت: مهلت ده كه من سخن بگویم [ و ]سپس تو هر چه را دوست داشتی، بگو. ابو بكر، سخن گفت. هیچ چیزی نمی خواستم بگویم، جز آن كه ابو بكر، آن را و بیش از آن را بیان داشت.

ابو بكر، شروع به سخن گفتن كرد و پس از حمد و ثنای الهی گفت: خداوند، محمّد را به پیامبری به سوی خلقش بر انگیخت و او را گواه بر امّتش قرار داد تا خدا را بپرستند و او را یگانه بشمرند، در حالی كه آنان خدایان چندگانه ای جز او را می پرستیدند و آنها را شفیع خود به نزد خدا و سودمند به حال خود می پنداشتند، و در حالی كه خدایانشان جز سنگی تراشیده و چوبی ساخته شده، نبودند.

سپس [ این آیه را] قرائت كرد: «وَ یَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ مَا لَا یَضُرُّهُمْ وَ لَا یَنفَعُهُمْ وَ یَقُولُونَ هَؤُلَآءِ شُفَعَؤُنَا عِندَ اللَّهِ؛[2] و به جای خداوند، چیزی را می پرستند كه نه زیانی به آنان می رساند و نه سودی، و می گویند:اینان شفیعان ما در نزد خداوندند». [ آن گاه افزود: ]می گفتند: «مَا نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِیُقَرِّبُونَآ إِلَی اللَّهِ زُلْفَی؛[3] ما آنان را نمی پرستیم، جز برای آن كه ما را به خداوند، نزدیك گردانند». امّا بر عرب، گران آمد كه دین پدرانشان را وا نهند. پس، خداوند، تنها مهاجرانِ نخستینِ قوم او را به تصدیق وی، ایمان به وی، همكاری با وی و پایداری در كنار او در آزارِ شدید و انكار قومش ویژه ساخت، در حالی كه همه مردم، مخالف و ملامتگرشان بودند؛ امّا آنان از كمی تعداد و دشمنی مردم و اجتماع قومشان بر ضدّشان، نهراسیدند.

آنان نخستین كسانی هستند كه خدا را در زمین پرستیدند و به خدا و پیامبرش ایمان آوردند. آنان، همراهان و عشیره اویند و پس از او، سزاوارترینِ مردم به این امر (خلافت ) هستند و در این امر، جز ستمكار، با آنان به كشمكش بر نمی خیزد.

شما - ای گروه انصار - كسانی هستید كه فضیلتشان در دین و سابقه شكوهمندشان در اسلام، انكار نمی شود. خداوند، شما را به عنوان یاوران دین و [ یاوران ]پیامبر خود پسندید و هجرت او را به سوی شما قرار داد. [ نیز ]بیشتر همسران و اصحاب او از میان شمایند. پس از مهاجران نخستین، هیچ كس نزد ما به منزلت شما نمی رسد. پس، ما امیریم و شما وزیر. [ شما ]مشورت را از دست نمی دهید و [ ما ]بدون شما كاری نمی كنیم.

حُباب بن منذر بن جموح برخاست و گفت: ای گروه انصار! كار خود را در دست گیرید كه مردم، در پناه و سایه شمایند و هیچ كس جرئت مخالفت با شما را ندارد و مردم، جز با رأی شما كاری نمی كنند. شما اهل عزّت و ثروتید و [ نیز ]دارای افراد و قدرت و تجربه و شجاعت و دلیری. مردم می نگرند كه شما چه می كنید. اختلاف نكنید، كه رأیتان تباه می شود و كارتان بر سرتان خراب. اگر اینان آنچه را شنیدید، نمی پذیرند، امیری از ما باشد و امیری از ایشان.

عمر گفت: به هیچ وجه! هرگز در یك اقلیم، دو فرمانروا نمی گنجند. به خدا سوگند، عرب، راضی نمی شود كه شما را امیر گردانَد، در حالی كه پیامبرش از غیر شماست؛ ولی ابا ندارد از این كه كارش را به كسانی بسپارد كه نبوّت، در میان آنان و ولایت امر، از آنِ آنان است. این، برای ما، در برابرِ هر كس از عرب كه انكار ورزد، حجّتی آشكار و برهانی روشن است. چه كسی با سیطره و امارت محمّد، كشمكش می كند - در حالی كه ما، دوستان و عشیره اوییم، جز سرگشتگان در باطل، یا متمایلان به گناه و یا فروافتادگان در هلاكت؟!...

سپس، ابو بكر گفت: این، عمر است و این، ابو عبیده. با هر كدام كه خواستید، بیعت كنید. آن دو گفتند: نه! به خدا سوگند، ولایتِ بر تو را به عهده نمی گیریم؛ چرا كه تو برترینِ مهاجران و یكی از دو تنِ در غار و جانشین پیامبر خدا در نماز هستی و نماز، برترین جزء دین مسلمانان است. پس، چه كس را سزاست كه از تو پیش افتد، یا بر تو امیر شود؟ دستت را بگشا تا با تو بیعت كنیم.

و چون آن دو رفتند كه با او بیعت كنند، بشیر بن سعد، از آن دو پیشی گرفت و با او بیعت كرد. پس، حباب بن منذر ندا داد: ای بشیر بن سعد! قطع رحم كردی. خدا تو را بی یاور گذارد! چه چیز، تو را به این كار وا داشت؟ آیا امیر گشتن پسر عمویت را تاب نیاوردی؟

گفت: نه، به خدا سوگند؛ بلكه ناپسند داشتم در حقّی كه خداوند برای گروهی قرار داده، با آنان به كشمكش بپردازم.

قبیله اوس، وقتی آنچه را بشیر بن سعد كرد و آنچه را قریش بدان فرا می خوانْد و آنچه را قبیله خزرج در امیر كردن سعد بن عباده می خواست، دیدند، در حالی كه اُسید بن حُضیر (یكی از نقیبان )[4] در میان آنان بود، به یكدیگر گفتند:به خدا سوگند، اگر خزرج برای یك بار بر شما ولایت یابد، هماره بدان بر شما فضیلت خواهد داشت و هرگز سهمی از آن به شما نخواهد داد. برخیزید و با ابو بكر بیعت كنید! پس برخاستند و با او بیعت كردند و آنچه سعد بن عباده و خزرج برایش گرد آمده بودند، در هم شكست.[5].

932. صحیح البخاری - به نقل از عایشه -:انصار، در سقیفه بنی ساعده، گرد سعد بن عباده جمع شدند و گفتند: امیری از ما باشد و امیری از شما. پس، ابو بكر و عمر بن خطّاب و ابو عبیدة بن جرّاح به سوی آنان [ در سقیفه] رفتند.

[ در آن جا ]عمر رفت تا سخن بگوید كه ابو بكر، ساكتش كرد و عمر می گفت: به خدا سوگند، از این كار قصدی نداشتم، جز آن كه سخنی [ مهم] آماده كرده بودم كه مرا به شعف می آورد و می ترسیدم كه ابو بكر بدان نرسد.

سپس ابو بكر همچون بلیغ ترینِ مردم سخن گفت و در سخنانش گفت: ما امیریم و شما وزیر.

حُباب بن منذر گفت: نه، به خدا سوگند! امیری از ما و امیری از شما.

ابو بكر گفت: نه؛ بلكه ما امیریم و شما وزیر. آنان (مهاجران ) شایسته ترین خاندان های عرب و دارای بهترین دودمان اند. با عمر یا ابو عبیدة بن جرّاح بیعت كنید.

امّا عمر گفت: بلكه با تو بیعت می كنیم، كه تو سَرور و بهترین ما و محبوب ترین ما نزد پیامبر خدایی. پس، عمر دستش را گرفت و با او بیعت كرد و مردم هم با او بیعت كردند. [ در این هنگام] كسی گفت: سعد را كشتید. عمر [ نیز در پاسخ ]گفت: خدا او را بكشد![6].

933. تاریخ الطبری - به نقل از ضحّاك بن خلیفه -:چون حُباب بن منذر برخاست، شمشیرش را از نیام بیرون كشید و گفت: من دوای درد و چاره كارم. من پدر شیربچگان در كُنام شیرانم و شیران را به من نسبت می دهند.

عمر به او حمله كرد و چون بر دستش زد، شمشیرش افتاد و عمر، آن را گرفت. سپس او و بقیّه [ مهاجران] بر سعد پریدند و همه یكی پس از دیگری بیعت كردند و سعد هم بیعت كرد. پیشامدی غیرمنتظره بود، همانند پیشامدهای دوران جاهلیّت كه ابو بكر بدان قیام كرد.[7].

934. صحیح البخاری - به نقل از ابن عبّاس، از خطبه عمر در روزهای پایانی زندگی اش -:به من خبر رسیده كه كسی از میان شما گفته است: «به خدا سوگند، اگر عمر بمیرد، با فلان كس بیعت می كنم». كسی فریب این سخن را نخورد كه: «بیعت ابو بكر، ناگهانی و حساب ناشده بود؛ امّا [ به نیكویی ]تمام شد».

هان! آن (بیعت )، همین گونه بود؛ امّا خداوند، شرّ آن را حفظ كرد و در میان شما كسی نیست كه همچون ابو بكر، گردن ها در برابر او فرود آیند. هر كس بدون مشورت با مسلمانان، با كسی بیعت كند، بیعت كننده و بیعت شونده پیروی نمی شوند، از بیم آن كه كشته شوند.

داستان [ بیعت ابو بكر]، چنین بود كه چون خداوندْ پیامبرش را قبض روح كرد، انصار با ما مخالفت كردند و همگی در سقیفه بنی ساعده گرد آمدند و مهاجران، جز علی و زبیر و همراهان آن دو - كه با ما همراه نشدند -، بر گرد ابو بكر جمع شدند و من به ابو بكر گفتم: ای ابو بكر! بیا تا نزد این برادران انصاری مان برویم.

به سوی آنان روانه شدیم و چون به آنان نزدیك گشتیم، دو مرد صالح را از آنان دیدیم كه آنچه را قوم بر آن، اتّفاق كرده بودند، ذكر كردند و گفتند: ای گروه مهاجران! كجا می روید؟

گفتیم: به سوی این برادران انصاری مان.

گفتند: نه! به آنان نزدیك نشوید؛ چرا كه آنان، امر شما (ولایت ) را به فرجام رساندند.

گفتم: به خدا سوگند، نزد آنان می رویم.

پس رفتیم تا به آنان در سقیفه بنی ساعده رسیدیم. دیدیم مردی جامه به خود پیچیده در میان آنهاست.

گفتم: این كیست؟

گفتند: این سعد بن عباده است.

گفتم: چرا این گونه است؟

گفتند: بیمار است. پس چون اندكی نشستیم، سخنگوی آنان به یگانگی خداوند و رسالت پیامبرصلی الله علیه وآله گواهی داد و آن گونه كه شایسته بود، خدا را ثنا گفت و سپس گفت:امّا بعد، ما یاوران خدا و گُردان اسلام هستیم و شما - ای مهاجران! - گروهی اندك بودید كه از قوم خود بیرون آمدید. حال می خواهند ما را از اصل و ریشه خود جدا كنند و ما را از حاكمیّت، خارج سازند.

چون ساكت شد، خواستم سخن بگویم. سخنی را آماده كرده بودم كه مرا به شعف می آورد و می خواستم پیش روی ابو بكر بگویم كه از شدّت و ناراحتی او بكاهم؛ امّا چون خواستم سخن بگویم، ابو بكر گفت: آرام باش. پس نخواستم او را خشمناك كنم.

ابو بكر، سخن گفت و از من، بردبارتر و باوقارتر بود. به خدا سوگند، با آن كه بدون آمادگی قبلی سخن می گفت، هیچ یك از سخنانی را كه من آماده كرده بودم و از آنها به شعف می آمدم، فرو نگذاشت و مانند آن یا بهترش را بیان داشت، تا آن كه ساكت شد.

سپس گفت: هر خوبی ای كه درباره خود گفتید، شایسته آن هستید؛ امّا امر خلافت، بایسته جز این تیره از قریش نیست؛ چرا كه آنان برترینِ عرب در نسب و جایگاه اند. من، برای شما یكی از این دو مرد را پسندیدم. پس با هر كدام كه می خواهید، بیعت كنید.

سپس دست مرا و دست ابو عبیدة بن جرّاح را كه در میان ما نشسته بود، گرفت و من، جز از این سخن او ناراحت نشدم؛ زیرا به خدا سوگند، اگر پیش انداخته شوم و بی آن كه گناهی مرتكب شده باشم، گردنم را بزنند، نزد من محبوب تر از آن است كه امیر قومی شوم كه ابو بكر در میان آنان است، مگر آن كه نَفْسم، به هنگام مرگ، چیزی را برایم بیاراید كه الان آن را نمی یابم.

پس، كسی از انصار گفت: من دوای درد و چاره كارم. ای گروه قریش! امیری از ما باشد و امیری از شما.

همهمه ها زیاد و صداها بلند گردید، تا آن جا كه ترسیدم اختلاف شود. پس گفتم: ای ابو بكر! دستت را بگشای. او هم گشود و من و مهاجران، با او بیعت كردیم. سپس انصار بیعت كردند و ما بر سعد بن عباده پریدیم و كسی از میان آنان گفت: سعد بن عباده را كشتید! [ من هم ] گفتم: خداوند، سعد بن عباده را بكشد!

به خدا سوگند، در آن هنگام، بهتر از بیعت با ابو بكر نیافتیم. بیم آن داشتیم كه اگر بدون بیعت از قوم انصار جدا شویم، پس از ما با مردی از خودشان بیعت كنند و در آن صورت، یا با وجود ناخشنودی، با وی بیعت می كردیم و یا با آنان مخالفت می كردیم كه فساد به پا می شد.

پس، هر كس بدون مشورت با مسلمانان، با كسی بیعت كند، نه او و نه كسی كه با او بیعت كرده، نباید پیروی شوند، مبادا كه كشته شوند.[8].

935. تاریخ الیعقوبی - در یادكردِ سقیفه -:عبد الرحمان بن عوف برخاست و سخن راند و چنین گفت: ای گروه انصار! اگر چه شما دارای فضیلت هستید، امّا در میان شما مانند ابو بكر و عمر و علی نیست.

منذر بن ارقم برخاست و گفت: ما فضیلت آنان را كه گفتی، انكار نمی كنیم و بی تردید در میان آنان، كسی هست كه اگر این امر (خلافت ) را بطلبد، هیچ كس با او به كشمكش برنمی خیزد. مقصود منذر، علی بن ابی طالب علیه السلام بود.[9].

936. الرِّدَّة - به نقل از زید بن ارقم -:ای پسر عوف! اگر نبود كه علی بن ابی طالب و بقیّه بنی هاشم به دفن پیامبرصلی الله علیه وآله مشغول و بر او اندوهگین اند و در خانه نشسته اند، هیچ یك از طمعكاران، به آن (خلافت )، طمع نمی كردند.[10].

937. تاریخ الطبری - به نقل از ابو بكر بن محمّد خُزاعی -:تیره اَسلَم[11] همگی روی آوردند و با ابو بكر، بیعت كردند، تا آن جا كه راه ها تنگ شد. عمر می گفت: آن [ بیعت]، استوار نبود، تا آن كه اسلم را دیدم. پس یقین كردم كه پیروزیم.[12].









    1. سقیفه بنی ساعده، سایبانی در مدینه بوده است كه زیر آن می نشستند. در این مكان با ابو بكر، بیعت شد. (معجم البلدان:228/3)
    2. یونس، آیه 18.
    3. زمر، آیه 3.
    4. نقیب، كسی است كه احوال قوم خود را می شناسد و آن را می كاود. پیامبرصلی الله علیه وآله در شب پیمان عقبه، هر یك از كسانی را كه با او بیعت كردند، نقیب بر قوم خود قرار داد تا آنان را به اسلام در آورند و شروط آن را بیان كنند. اینان، دوازده نفر و همگی از انصار بودند.
    5. تاریخ الطبری:218/3، الكامل فی التاریخ:12/2 و 13، الإمامة و السیاسة:21/1.
    6. صحیح البخاری:3467/1341/3، الطبقات الكبری:269/2.
    7. تاریخ الطبری:223/3.
    8. صحیح البخاری:6442/2505/6، مسند ابن حنبل:391/123/1.
    9. تاریخ الیعقوبی:123/2، الأخبار الموفّقیّات:378/578.
    10. الردّة:45.
    11. اسلم، تیره ای از خزاعه بود. سخن عمر، بر كم بودن بیعت كنندگانِ با ابو بكر در سقیفه دلالت دارد؛ چون بنی اسلم، نه بیشترین سواران عرب را داشتند و نه شجاع ترین و قوی ترین گروه عرب بودند. این سخن، همچنین معارض با خبر دیگری است كه چنین دلالت دارد كه بنی اسلم، از بیعت، خودداری ورزیدند تا آن كه بریدة بن خصیب اسلمی بیعت كرد و او هم بیعت نكرد، مگر پس از امام علی علیه السلام (ر. ك: الشافی: 243/3).
    12. تاریخ الطبری:222/3.